در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو....

ساخت وبلاگ



دیدمت در حریری زمهتاب سرد و خاموش خفته بودی
یادم آمد که در صبح روز دیدار از غروبی چنین گفته بودی

در دو چشمت طلوعی نهانی چون ستاره می‌دمیدی
در شب بهت ویرانی من قصه‌های مرا از سر شوق می‌شنیدی

بی‌شکیبم ،بی‌قرارم سر به پای جنون می‌گذارم
بی‌شکیبم ،بی‌قرارم دل به دریای تو می‌سپارم 

در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد،دگر نیستی تو
خود نگفتی که من هم بدانم،کیستی تو ،چیستی تو

دیدمت در حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی
یادم آمد صبح روز دیدار از غروبی چنین گفته بودی....

راستش نمی‌دانم شاعر(شعر از علیرضا اخلاقی است.) وقتی این شعر را گفته در چه حس و حالی بوده، اما شنیده‌ام در غم از دست دادن همسرش این شعر را گفته است. همسری که گرفتار بیماریی لاعلاج بوده و قبل از آن نیز شاعر را از مرگ خویش آگاه کرده بوده است. و حال شاعر نگون بختی که چنین مویه می‌کند و یاد خاطرات گذشته می‌افتد. پس از گذشت یک سال و بهاری که بی وی سپری شده و به خزان تبدیل شده است!( یک ایهام زیبایی هم دارد. چه از فصل بهار با گذشت چند وقت به پاییز رسیده باشد.و اولین بهار و پاییز بدون وی را از سر گذرانده باشد. یا آنکه بعد از فوت همسر زندگی‌اش از بهار به پاییز بدل شده!)


حال امشب من همین بود. شبی که قرار بود شب خوبی باشد. قبلش هیچ غم و غصه‌ای در کار نبود. نشسته بودم پشت لپتاپ همایونی و کتاب می‌خواندم و گاه با دوستان گرمابه و گلستان حرفی می‌زدم و می‌خندیدم. ولی از شما چه پنهان همین شعر و صدای ایرج بسطامی یکباره آتشی به تنم افکند که جمله مرا سوزانید و خاکستر کرد. دل است دیگر. گاهی بی‌هوا می‌گیرد! و چند دقیقه بعد ول می‌کند. درست مثل عضله‌های پشت ساق پا! 



#شب_هفتم

از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید

برچسب : در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو, نویسنده : maghagolg بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 10:23