داستان مصیبت سلمانی رفتنم را قبلاً برایتان شرح دادهام(اگر نخواندهاید برگردید بخوانید.)، راستش مطمئنم وقتی در ذهنتان تصور میکنید که یک جوان دیلاغ یا به قول مادربزرگ یک خرس گنده هنوز از سلمانی رفتن میترسد قطعاً چیز مضحکی به نظرتان میآید و یک دل سیر هم میخندید. ولی همین مورد مضحک کابوس شب و روز این بنده نگارنده است و از روزی که آمدهایم با آن دست به گریبانم. همین چند وقت پیش شوهرخاله گرامی از ترس یک عدد مارمولک سه سانتی متری خال خالی کم مانده بود درب منزل ما را گاز بگیرد. طوری بالا پایین می پرید که پیش خود گفتم چیزی که این مرد گنده را ترسانده و صدای جیغ خاله را با این وسعت در آورده قطعاً باید حدود هشت تا ده سانتی متری قد داشته باشد و مثل فرفره بالا پایین برود. اما خب گفتم که این نبود. مارمولک بخت برگشته نهایت سه سانتی متر قد داشت و مثل یک بچه مارمولک خوب گوشه پلهی راهرو لم داده بود و زل زده بود توی چشمهای شوهرخالهای که با یک دمپایی صورتی گل من گلانی جوری گارد گرفته بود انگاری صحنهی نبرد مورتال کمبات است. و هر لحظه شوهر خاله انتظار دارد مارمولک خان مثل مرحوم بروسلی فقید بپرد بالا و چند ده تایی ضربه بخواباند تخت سینهاش. یا با لیزر سوراخ سوراخش کند. اینجا بود که این بنده نگارنده در آن وضعیت مضحک به سرعت وارد عمل شدم. سطلی کوچک آوردم و مارمولک خان را از دست شوهرخاله (و چه بسا برعکس!) نجات دادم و در کوچه رهایش کردم تا برود پی زندگیش. غرض اینکه لزوماً خرس گنده بودن دلیلی بر نترسیدن نیست. و این بنده نگارنده همچنان هم از سلمانی مثل آهور میترسم. بخصوص در این شهر جدید که امیرکبیرش را دلاکان در حمام به قتل رساندند. همین امیرکبیر بنده خدای خودمان را میگویم. بندهی خدا تصورش را هم نمیکرد کارش را یک دلاک تمام کند. ولی دلاک نابِکار وقتی چشمش به تیغ تیز فصادیاش* و کیسه پول مادر شاه افتاد عنان از چنگش برفت و چنان رگ امیر را در حمام بزد که مردی بزرگ تمام شد. خب دیگر ما که مائیم! و یقیناً قاچ زدن سیب گلوی یک عدد آقاگلِ از همه جا بیخبر نباید سخت تر از قاچ زدن رگهای امیرنظام باشد. نیست؟ آنهم برای مردمی با این پیشینه تاریخی. همین دیگر از وقتی آمدهایم سلمانی رفتن این بنده نگارنده در شهر جدید(که مطمئنم الآن دیگر میدانید کدام شهر است) تبدیل به یک معضل جدید شده بود. پیدا کردن یک سلمانیِ مورد اعتماد در این دوره زمانه، از پیدا کردن کاه در انبار هم سخت تر است. در همه مدتی که در شهر جدید به سر میبریم به هر بهانهای که بوده زیرچشمی تمامی سلمانیهای شهر را هم دید زدهام و از بین همه گزینهها به سه گزینه دست پیدا کردهام. از بین این سه گزینه تا به امروز دو مورد را حضوری مورد سنجش قرار دادهام! یعنی رفتهام نشستهام و خوب خیره شدهام به اوستای سلمانی. مورد اول جوری تیغ سلمانی را به دستش گرفت که همان لحظه اول دلم هُری ریخت پایین. و به بهانه تلفن زدن فرار را برقرار کردم. مورد دوم شرایطش بهتر از مورد اول بود. پیرمردی بود چهل پنجاه ساله. مشخص بود سالهاست این کاره بوده. دستش هم کمی میلرزید. همین لرزش دست یک پوئن مثبت حساب میشود. خب لااقل مطمئنم اگر هوس کند زاویه تیغ را در زیر گلویم به یکباره تغییر دهد آنقدری فرصت دارم که بتوانم عکس العملی نشان دهم. گزینه سوم را امروز بنا دارم تا مورد ارزیابی قرار دهم تا در نهایت بین گزینه دوم و سوم یک مورد را انتخاب کنم و کلک این آشفته بازار موهایم را بکنم. باری، تا چه شود به عاقبت در طلب تو کار من...
س.ن:
* فصد زدن یکی از روشهای درمانی در طب سنتی است. بعضی از مویرگهای بدن را میزنند تا خون آلوده از بدن خارج شود. سپس جریان خون را بند میآورند. امیر کبیر را هم به همین شیوه به قتل رساندند. به بهانه درمان بیماری فصدش زدند و گذاشتند تا آنقدر خون از امیر برفت تا ضعف بر وی غالب شد و بمرد.
مولوی هم داستانی دارد در این مورد فصد زدن، نقل میکند که روزی مجنون را برای درمان پیش فصاد بردند. مجنون گریخت و گفت من از تیغ فصد نمیترسم. اما وجود من از لیلی پر شده. و اگر فرار میکنم به این دلیل هست که میترسم تیغ فصد شما به لیلی بخوره و زخمی بشه!
گفت مجنون من نمی ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن در است
ترسم که ای فصاد گر فصدم زنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی!
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : گیسویت,کمتر,شانه, نویسنده : maghagolg بازدید : 153 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 21:31