داستان مصیبت سلمانی رفتنم را قبلاً برایتان شرح دادهام(اگر نخواندهاید برگردید بخوانید.)، راستش مطمئنم وقتی در ذهنتان تصور میکنید که یک جوان دیلاغ یا به قول مادربزرگ یک خرس گنده هنوز از سلمانی رفتن میترسد قطعاً چیز مضحکی به نظرتان میآید و یک دل سیر هم میخندید. ولی همین مورد مضحک کابوس شب و روز این بنده نگارنده است و از روزی که آمدهایم با آن دست به گریبانم. همین چند وقت پیش شوهرخاله گرامی از ترس یک عدد مارمولک سه سانتی متری خال خالی کم مانده بود درب منزل ما را گاز بگیرد. طوری بالا پایین می پرید که پیش خود گفتم چیزی که این مرد گنده را ترسانده و صدای جیغ خاله را با این وسعت در آورده قطعاً با,گیسویت,کمتر,شانه ...ادامه مطلب