خاطره نگاری-فرار از مدرسه!

ساخت وبلاگ
امروز که برادران گرامی تصمیم داشتند مدرسه نروند و رسماً بر پایه قراردادی نانوشته که در این ایّام بین دانش آموزان هست مدرسه را به تعطیلی بکشانند و به استقبال عید بروند ( و البته تلاش مذبوحانه‌شان فقط با یک تلفن جناب مدیر بی ثمر ماند!) یاد و خاطرات دوران مدرسه و فرارهای دم عید برایم زنده شد. آن قدیم ترها، سال‌های ابتدایی و راهنمایی رسم بر این بود تا به مناسبت عید یک پیک بهاران به دانش آموزان بدهند که باید در تمام طول ایّام عید تکالیف پیک بهاری انجام می‌شد. و تازه به غیر از آن معلم‌ها هم برای هر درسی یک عالمه تکلیف می‌دادند! جوری که رسماً در ایام فرخنده عید و حتی یکی دو هفته بعد از آن نتوانید نفس بکشید! چه برسد به لذت بردن از تعطیلات. و این بود که تا روز توزیع پیک بهارن بی برو برگرد باید به مدرسه می‌رفتید. با این حال روزی که پیک بهاران را می‌دادند به همراه پسردائی و خاله جان به طور غیر قابل باوری فقط در عرض یک روز تمامی پیک و تکالیف مدرسه را انجام می‌دادیم! کاری که الآن هر طور محاسبه می‌کنم می بینم کاری ست نشدنی! ولی آن زمان‌ها می‌شد! و دقیقا نمی‌دانم چرا و چگونه. 
سال دوم راهنمایی، به خاطر عملی که روی انگشت دستم انجام دادم با اینکه دکتر فقط دو روز مرخصی برایم نوشته بود ولی من دقیقا از زنگ دوم روز 14 اسفند به بعد دیگر مدرسه نرفتم! و آن طولانی‌ترین تعطیلاتی بود که در طول ایام تحصیل داشتم. سال‌های بعد همراه با خیل عظیم دانش آموزان از همان هفته دوم و سوم اسفند "توپ تفنگ و تیشه مدرسه تعطیل میشه" و "برای حفظ شیشه مدرسه تعطیل میشه" گویان خواستار تعطیلی مدرسه شده و البته اغلب موارد فقط با لبخند موذیانه مدیر و معاون مواجه می‌شدیم و با اینکه تقریباً از بیستم اسفند مدرسه حالت نیمه تعطیل به خود می‌گرفت باز ما(یک جمعیت10-15 نفره‌ی فوتبالی!) حداقل تا 26-25اسفند در مدرسه می‌ماندیم و در حیاط مدرسه به همراه برخی از معلم‌ها گل کوچیک بازی می‌کردیم! و جالب اینکه در همه این روزها با هم قرار می‌گذاشتیم که فردا دیگر نمیآییم و فردا باز همه می‌رفتیم و باز بساط گل کوچیک، و باز قول و قرار نیامدن فردا! همیشه هم حس می‌کردیم یک جای کار اشکال داردها ولیکن گل کوچیک‌های روزهای آخر خیلی حال می‌داد!
در همه آن سال‌ها فقط یکبار بود که به طور جدی عزممان را جزم کردیم که از هجدهم اسفند کلاس ریاضی سوم الف دیگر مدرسه نرود! و خوب یادم است برای اینکه تصمیم مان را عملی کنیم از قبل قرار گذاشتیم که از صبح تلفن‌های خانه را از پریز بکشیم که مدیر و معاون هم نتوانند زنگ بزنند و مجبورمان کنند که به مدرسه برویم. فردای آن روز کف جفت پا چسبیده به بخاری در خواب ناز بودم که صدای زنگ در بلند شد! و وقتی در را باز کردم معاون مدرسه را دیدم که با وانتی آبی رنگ یک یک بچه‌های کلاس را از در خانه‌هایشان سوار کرده بود و بعد هم آمده بود در خانه‌ی ما! و بعد که به مدرسه رفتیم متوجه شدیم که توطئه زیر سر بچه‌های ادبیات بوده و گویا آن‌ها هم همین نقشه ما را در سر داشته و البته خیلی خفن‌تر از ما! در واقع به جای اینکه تلفن‌های منزل‌شان را از پریز بکشند شبانه رفته و یک متر از کابل اصلی تلفن مدرسه را چیده و برده‌ بودند! و زمانی که مدیر متوجه شده بود تقصیر را انداخته‌ بودند گردن کلاس ما!

آخ از همه‌ی آن سال‌ها...  


+این خاطرات را گاه و بی گاه می‌نویسم، چون می‌ترسم از روزی که پیر شوم و آلزایمر به سراغم بیاید. و بعد آن وقت برای نوه‌ها چه دارم که بگویم؟ 

از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 159 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 14:08