قصۀ یوسف- قسمت دوم
شمعون برادران را از پیش پدر به یک سو خواند و
گفت: «ای برادران، من میگفتم شما را که یوسف را بکشید تا کار یکباره بود، ببینید
که ما را متّهم میدارد. بیایید تا باز آن چاه شویم، وی را بیرون آریم و پاره پاره
کنیم. گوییم یک پاره از یوسف باز یافتیم تا ما را باور دارد.» یهوذا گفت: «فأینَ
العهد؟ اگر ایشما این کنید، والله که من پدر را بگویم تا شما چه کردید، دشمن شما
گردم و بنیارامم تا یک یک را از شما قصاص بکنم.» ایشان گفتند: «پس چه کنیم تسکین
دل پدر را؟» یهوذا گفت: «صواب آنست که گرگی را بگیریم پیش پدر آریم گوییم این گرگ
است که یوسف ما را بخورد.» هنگامی پیش پدر نشسته بودند. گرگی از دور پدید آمد.
گفتند: «ای پدر، این گرگست که یوسف ما را بخورد.» گفت بچه میدانید؟ گفت: «او
بود که برخت ما آمدی و ما را رنجه داشتی شک نکنیم که او خورد.» یعقوب گفت بگیرید
او را و نزدیک من آرید. ایشان بدویدند آن گرگ را بگرفتند و پیش پدر آوردند. گرگی
بود دیرینه، چون پیش یعقوب آوردند یعقوب او را گفت: «أیُّها الذئب، فراتر آی.»
فراتر آمد تا پیش یعقوب بنشست. به حرمت سر درپیش افگند؛ خدای تعالی او را به سخن
آورد. گفت: «لبیک یآسرَایل الله» یعقوب گفت: «چه جرم کرده بودم که با من این کردی
که میگویند یوسف مرا بخوردی و برمن رحمت نکردی و مرا بسوختی؟» گرگ گفت: «معاذاالله
یانبیَالله. به عزت آن خدای که ترا بیافرید و نبوّت داد که من فرزند ترا نخوردهام
و ندیدهام و نه از وی خبر دارم، من خود درین ناحیت غریبم. اکنون اینجا افتادهام
به راه گذری. هرگز ما پیرامن هیچ پیعامبری نگردیم، مگر ه تبرُّک، لابل اینها کردهاند
که مرا بیازردند و برمن بهتان گفتند و خسته کردند، ایشانند که یوسف را ضایع کردند
و بر وت ستم کردند.» یعقوب روی فاپسران کرد و گفت: «ای فرزندان، حجَت برخویشتن آوردید، بشنودید سخن گرگ؟» ایشان همه سر
در پیش افگندند تشویر زده.
یعقوب مر آن گرگ را گفت: «تو از کجا میآیی؟»
گفت از گرگان. گفت: «کجا میشوی؟» گفت به مصر. یعقوب گفت: «تا چه کنی» گفت: «به
مصر دوستی دارم، آنجه به زیارت او میشوم.» گفت: «تا چه بود؟» گفت: «تا مرا مزد و ثواب بود که دوست خدای را
زیارت کنم.» یعقوب گفت: «شما نیز مزد و بزه دانید؟» گفت: «یا رسول الله، من شنودم
از پیغامبران که پیش از تو بودند که ایشان گفتند که هرکه او دوست خدای را زیارت
کند، خدای عزَّ و جلَّ هزار هزار نیکی در دیوان او بنویسد و هزار هزار بدی از
دیوان او محو کند و هزار هزار درجه در بهشت به نام او بردارد؛ و در خبری دیگر
یافتم که به هر قدمی این ثواب به وی ارزانی دارد و من بدین اومید میشوم.» یعقوب
گفت: «این خبر بر فرزندان من املا کن تا از تو بنویسند و روایت کنند.» گرفت گفت
والله نکنم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که ایشان نه اهل آنند، ایشان رحم ببریدند و
برادر را و پدر را بیازردند و دروغ گفتند و برمن ستم کردند و بهتان گفتند، ایشان
نه اهل آنند که من علم درایشان آموزم. پدرود باش که من رفتم.» یعقوب گفت: «ترا به
طعام هیچ حاجت هست؟» گفت: «لال زادی التَّقوی.» یعقوب گفت: «سِر علی بَرَکةالله.»
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 185 تاريخ : چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت: 1:01