زلیخا وی را بخواند و به هر دری که درمیشد آن
در به مسمار استوار میبستند تا در قیطون شد که زلیخا درآنجا بود. زلیخا زود در
قیطون استوار کرد و جامههای فاخر که داشت از خود برکشید. آنگه یوسف بدانست که قصد
دارد به وی...
... زلیخا خواست تا او را در سخن ارد، گفت: یا
یوسف، چون نیکوست روی تو. گفت: أحسنالخالقین آفریده است. گفت: چون نیکوست موی تو.
گفت: اول چیزی که در گور بریزد این بود. گفت: چون نیکوست چشم تو. گفت: اول چیزی که
بروی فروگرد این بود. گفت: خوش بویی داری. گفت: اگر از پس مرگ به سه روز مبرا بینی
از من بگریزی. گفت: من به تو نزدیکی میجویم و تو از من دوری میجویی؟ یوسف گفت:
من نزدیکی میجویم به کرامت خدای عزّ و جلّ. گفت: در من نگر. گفت: از میل آتشین میترسم.
گفت: یکبار دست بر سینۀ من نه تا قرارگیرد. گفت: از غل آتشین میترسم. گفت: یا
یوسف، ترا به مال خویش بخریدهام. تو برمن این همه تکبر میکنی؟ گفت: گناه برادران
مرا بود که مرا بفروختند، اگر نه تو برمن کی دست یافتی. گفت: اگر فرمان نکنی ترا
فرادست عذاب کنندگان دهم و تن نازنین تو طاقت عذاب ندارد. گفت: خدای مرا یاری دهد.
زلیخا گفت: ترا به زندان کنم. گفت: «حَسبُنَااللهُ و نِعمَ الوکیل.» گفت: یا یوسف
چرا مراد من برنیاری؟ گفت: از بیم آن خدای که مرا بیافریده است و به جای من نیکوی
کرده. گفت: من چندان مال دارم از زر و جواهر همه از بهر خدای تو بدهم تا از تو در
گذارد. و این عزیز مصر او را در قدح از زبرجد سبز شربتی دهم که در ساعت پوست و
گوشت روی او درگردد و در آن قدح افتد و برجای هلاک شود و او را در زیر تخت تو دفن
کنم و همه ملکت مصر به تو سپارم. یوسف گفت: من خود بدین رسن فروچاه نشوم. زلیخا را
طاقت برسید و شیطان برو مستولی شد. یوسف را به قوّت خود بینداخت و عقدها بگشاد....
... زلیخا به قوّت خویش بند ششم بگشاد، برخاست و
روی بت را به مقنعۀ خویش بپوشید. یوسف گفت: آن چرا میکنی؟ گفت: تا نهبیند. یوسف
گفت: بت خود نهبیند و نشنود و نداند، تو حرمت بت نگاه میداری، من اولیترم که
مرا خدای است دانا و بینا و شنوا و توانا، معاذالله که من معصیت کنم به دیدار او.
... یوسف و زلیخا هردو به در دویدند: یوسف از
بهر آن تا بجَهَد، زلیخا از بهر آن تا دربگیرد و او را نگاه دارد. چون درو رسید
پیراهن یوسف را بگرفت و با خود کشید، پیراهن یوسف از پس بدرید. شوهر زلیخا بر در
سرا بود نشسته و ابن عمّ وی از دیگرسو نشسته. عزیز نگاه کرد یوسف را دید به چشم
گریان و جامه دریده و زلیخا از پس وی دوان، روی خراشیده و موی کنده و چشم گریان.
زلیخا گفت: چه بود پاداش آن کسی که با اهل تو ناصوابی اندیشد مگر آنکه او را به
زندان کنند یا عذاب کنند او را به زخم چون عذاب دردناک؟ یوسف گفت: او از من
درخواست و من میدویدم تا بگریزم و او میدوید تا مرا بگیرد، گناه او را بود نه
مرا. عزیز گفت: به چه حجت گفتی که جرم زلیخاراست؟ یوسف گواه نداشت، اشارت کرد به
کودک خرد در گهواره، و آن کودکی بود شیرخواره. در خبرست که چهار کودک شیرخواره سخن
گفتند: کودک جریح عابد و کودک اصحاب أُخدود و کودک مریم و کودک یوسف علیهالسلام.
کودک گفت: اگر پیراهن از پیش دریده آمده جرم یوسف راست و اگر از پس دریده آمده جرم
زلیخاراست. چون پیراهن یوسف عزیز مصر از پس دریده بدید و گواهی کودک بشنید، زلیخا
را گفت جرم ترا بوده است.
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 174 تاريخ : چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت: 1:01