آهنگ پایین را که شنیدم یاد پدربزرگ افتادم. یاد خاطراتی که از ضبط و نوارهایش داشتم. یاد تمام روزها و ساعتهایی که در مغازۀ نجاری یا در خانه دشتی و آهنگهای بختیاری گوش میداد. آدمها را بیش از هرچیزی با آهنگها به خاطر میآورم. توی صندوقچۀ خاطراتم هرکسی برای خودش آهنگی دارد و هر آهنگ مرا میبرد سر وقت مجموعهای از خاطراتم که در کنار آدمهای زندگیام تجربه کردهام.
امشب با شنیدن این آهنگ خواستم خاطره بازی کنم. خواستم از خاطرات پدربزرگ و نوارهایش بنویسم. خواستم از ضبطهایش بگویم که اغلب خراب شدنشان تقصیر ما نوهها بود و شیطنتهامان. خواستم از ماست و خیار بگویم و از درخت گردوی وسط باغچه که عصرها با دمپایی میافتادیم به جانش تا بلکه یکی دوتا از گردوهایش بیفتند پایین. خواستم از بوی خاک ارّه بگویم و آواز دشتی که مغازه را پر میکرد. خواستم از پدربزرگ بگویم و خاطراتش. ولی نشد. نه اینکه نشود، نه. ولی هربار که سه چهار خط نوشتم، پاکش کردم. هربار پاکش کردم و نفهمیدم چرا راضی نشدم از چیزی که نوشتهام. این شد که حالا پتو را تا روی سینهام کشیدهام بالا، آهنگ را میشنوم و با کتاب حافظش سرگرم خاطرهبازی شدهام.