یک: وحید رفت ولی من فکرم جای دیگری بود.
وحید رفت. نهار خورده و نخورده رفت و من خیلی بیربط به رفتنش، دارم فکر میکنم از اولین باری که همراه گروه رستا شدم. شش ماهی میگذرد از آن اولین بار. دقیقترش میشود از هفتمین روز دومین ماه بهار تا امروز که بشود هجدهمین روز دومین ماه پاییزی. پس از شش ماه میتوانم بگویم تقریباً اعضای ثابت گروه را میشناسم و یخ ارتباط برقرار کردنم رفتهرفته آب شده، اینقدر که وسط مسیر بهزاد، جوانترین مرد میانسال گروه، با یکی از آن کاپشن سبزهایی که همچنان هم نمیدانم چرا بهش میگویند اورکت آمریکایی بزند زیر آواز و بخواند: «ای ساربان، ای کاروان، لیلای من کجا میروی» و بعد آن لالوهای جمعیتی که یکی یکی و دوتا دوتا راه میروند، بگردد دنبال من که در جوابش بخوانم:«با بردن لیلای من، جان و دل مرا میبری» و آنوقت باهم:«ای ساربان کجا میروی، لیلای من کجا میبری». اینقدر که رسیده و نرسیده این من باشم که میروم سراغ علم کردن آتش و این آقا جابر باشد که میرود دنبال آوردن آب و بساط چایی. اینقدر که وقتی یکی میخواهد خطابم کند دیگر نپرسد شما آقای؟ و بگوید آقای داودی یا سادهتر سعید صدایم بزند. وحید نهار خورده و نخورده رفت و من خیلی بیربط دارم به این چیزها فکر میکنم.
دو:لحظۀ دیدار
بابا رفت. آبان نشده بود هنوز. سه هفته بیشتر است که رفته و در این مدت حتی خودم را از لذت شنیدن صدایش محروم کرده بودم. نه اینکه دلتنگ نشده باشم که از همان هفتۀ اول دلم تنگش بود. ولی شنیدن صدایش دلتنگترم میکرد. میدانستم که دلتنگترم میکند. اصلاً برای همین است که حالم از هرچی راه ارتباطی است به هم میخورد. برای همین بود که اینقدر جواب زنگهای تلفنم را یکی درمیان دادم که دیگر زنگ نمیخورد. داشتم از آمدن بابا میگفتم که توی راه است و میرسد تا یکی دو ساعت دیگر. از بابایی که یکی دو هفته کربلا بوده، آشپزی میکرده برای موکبشان و حالا هم حکماً حسابی سرما خورده و قرار است یک هفتهای کنار یکدیگر لیوان به لیوان آویشن و خاطره بزنیم به بدن.
+وبلاگ وحید
++ شما چه خبر از کجا؟
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 158 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 12:36