خاله میگفت تا امروز فکر میکردم بلاگرها فقط با کلمات معنا مییابند. فکر میکردم نهایتاً قرار هست بنشینید و دورهم به همدیگر خیره شوید و به این فکر کنید که فردا چه پستی بنویسم. ولی خب نامبرده، با اینکه خالهی ماست؛ گاهی اوقات هم اشتباه میکند! ای کاش میشد به این آخر هفته تافت پاشید.
آخر هفته دلانگیزی بود. هم دیدار با رفقای رادیو و هم ددونک دوستان. دوستانی که نبودید دلتان سوز! و البته جایتان سبز. ای کاش میشد به این آخر هفته تافت پاشید.
+شرح عکس: هدیههای سلوچ عزیز که از دیروز جای خالیش حس میشود. با آن لهجۀ ناب یزدی و آن قطاب و پشمکی که مثل لهجهش شیرین بود. هدیۀ فاطمه که هربار باهم حرف زدهایم انبوهی از انرژی و امید به زندگی را به من تزریق کرده است. امیدوارم بازهم فرصت دیدار مجددت را داشته باشم. و دوستی به نام ماهی که یک عدد دستبند زیبا به بنده و البته خالۀ گرامی هدیه داد و من تا همین امروز وبلاگشان را ندیده بودم. و مهمتر از همه، دوستانی که اگرچه در قاب عکس جای نمیگیرند ولی در قلب و ذهن عکاس برای همیشه خواهند بود. ای کاش میشد به این آخر هفته تافت پاشید.
و دیگر رهاوردهای نمایشگاه کتاب و کتابفروشییی در انقلاب که ازاینپس کتابفروشی محبوبم خواهد بود. (و البته در پستی جداگانه بیشتر دربارهاش خواهم نوشت.)
ای کاش میشد به این آخر هفته تافت پاشید.
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 183 تاريخ : شنبه 22 ارديبهشت 1397 ساعت: 19:16