حالا که بازار خاطرهگویی از دوران مدرسه و دانشگاه داغ است بد ندیدم من هم گریزی به روزهای قدیم و دوران مدرسه بزنم. خب انتخاب یک خاطره از بین حجم انبوهی از خاطرات دوران تحصیل کار سخت و پیچیدهایست. با اینحال از بین همۀ خاطرات ریزودرشت دوران تحصیل امشب قصد دارم بهصورت عمومی و پس از حدود بیست سال پرده از یکی اعترافهای زندگیم بردارم. اعترافی که درست برمیگردد به اولین سال از زندگی تحصیلیام.
کلاس ما سرجمع حدود سی دانشآموز داشت. سی دانشآموز ریزودرشت با شیطنتهای ریزودرشتتر؛ همراه با معلمی که سال آخر تدریسش بود. از لحاظ زمانی فکر میکنم اواسط سال بود. از این جهت که بهخاطر دارم چکمه به پا داشتم و احتمالاً فصل فصل برف و سرما بوده. در کلاس دو بابک داشتیم، بابکی که با من دوست بود و همراه هم در ردیف دوم کلاس جای داشتیم و بابکی که از لحاظ سن و هیکل چندسالی از من بزرگتر بود. بابک دوم به گفتۀ پسردائی(که کلاس دوم بود) دو سال در کلاس اول مردود شده بود! و امسال سال سومی بود که کلاس اول را میگذراند.(کلاس اول قدیم در حد پیشدانشگاهی الآن بود! باور کنید) من هرچقدر با بابک اول رفیق بودم، آبم با بابک دوم توی یک جوی نمیرفت. اواسط سال بود و چون هوا سرد شده بود مدیر مدرسه اجازه داده بود داخل کلاسها بمانیم. اینکه دقیقاً آن روز چه اتفاقی رخ داد را بهخاطر ندارم. فقط یادم است مقصر اصلی آن دعوا من بودم. یعنی کاری کردم که بابک دوم حسابی از کوره در رفت. وقتی به خودم آمدم دیدم بچهها دور و برمان را گرفتهاند و میخوانند: «آی دعوا دعوا دعوا سر یه شیشه مربّا. آی دعوا دعوا دعوا سر یه شیشه مربّا» و من و بابک وسط آن دایره روبهروی هم ایستاده بودیم. هیکل من شاید یک سوم بابک هم نبود. هرطور حساب میکردم کسی که کتک میخورد من بودم. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و باید وسط کلاس با بابک درگیر میشدم. در همان لحظۀ اول دعوا او با آن دستهای کشیده و بازوهایی که از شدت چاقی لَمبَر برمیداشت من را به بغل گرفت و از زمین بلند کرد. تقریباً بین زمین و هوا بودم. بابک وسط کلاس میچرخید و من به این فکر میکردم که همین الآن است که سرم را بکوبد گوشهی میز یا روی زمین. همینطور که وسط دستهای بابک گیرافتاده بودم پایم را بلند کردم و ضربهای به بابک زدم. ضربهای که از قضا جایی فرود آمد که نباید. بابک مرا رها کرد. و روی زمین افتاد. در یک لحظه جای برنده و بازنده عوض شده بود؛ و من خوشحال از اینکه توانسته بودم در جنگی نابرابر که خودم آغازگرش بودم پیروزمندانه خارج شوم. بابک دلش را گرفته بود و روی زمین درازکشیده بود و ناله میکرد؛ و بچهها همچنان میخواندند:«آی دعوا دعوا دعوا سر یه شیشه مربّا» که آقای معلم وارد کلاس شد. بابک روی زمین بود و لباسهای من پر از گرد و خاک. بچههای کلاس هم که ساز دعوا کوک کرده بودند. راحت میشد حدس زد چه اتفاقی افتاده است. این بود که آقای معلم گوش هردویمان را گرفت و یکراست به سمت دفتر رفتیم. با اینکه میدانستم اگر پایم به دفتر باز شود کتک خوردن روی شاخش است ولی از پیروزی در نبردی نابرابر با بابک خوشحال بودم. تا اینجا هرچه گفتم فقط بیان خاطرهای شیرین بود! از دوران مدرسه. و از اینجا میخواهم آن اعتراف بیست سالهای که حرفش بود را بازگو کنم. حالا و پس از گذشتن نیمی از عمرم دیگر اهل زیرآب زدن نیستم. ولی آن روز در مدرسه، بعد از پیروزی در نبرد، فکری به ذهنم رسید. هنوز به دفتر مدرسه نرسیده بودیم که بنای گریهزاری را گذاشتم. طوری گریه میکردم که انگار سر و دستم را شکستهاند. چشمم به آقای مدیر که افتاد صدای گریهام را بلندتر کردم. به معنای واقعی کلمه زجه میزدم. بابک که تازه کمی حالش جا آمده بود هاجوواج من را نگاه میکرد. آقای مدیر همینکه از دور لباسهای خاکی ما دو تن را دید دیگر حتی نپرسید چه خطایی از ما سرزده و چرا مستحق از گوش آویزان بودن هستیم. آن وقتها کتک زدن بچهها در مدرسه رسم بود. و مدیر ما هم شلنگی داشت که همیشه روی طاقچه قرار داشت. آقای مدیر نگاهی به هردویمان انداخت و وقتی اشکهای روان و احتمالاً آب دماغ مرا دید، با شلنگ به جان بابک بختبرگشته افتاد که: «فلانفلان شده! جزِ جیگر بیگیری. پس تو کی میخوای آدم بشی؟ بهولله اگه به خاطر پدرت نبود یه روزم نَمیگُذاشتم تو ای مدرسه بیمونی. چه برسَه به ایکه سه سال مثل لَندِهور افتادِی تو کلاس اول و تکونم نَمیخوری. بیگو بینم اینبار چیکار کردی که ای بندۀ خدا ایطوری گیریه میکنه.» آقای مدیر پیاپی شلنگش را توی هوا تکان میداد و بابک هم بالا و پایین میپرید و از هرجایی که میشد فرار میکرد تا دست آقای مدیر به او نرسد. من هم مظلومانه سرم را به زیر انداخته بودم و چهرهای را به خودم گرفته بودم که انگاری هیچ تقصیری نداشتهام و مورد ظلم قرار گرفتهام.در همین حال بودم که آقای معلم اینبار به جای لالۀ گوش، دستم را به آرامی گرفت. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و همراه با آقای معلم فاتحانه به کلاس بازگشتم.
+تصویر کلاسمان، بابک،من و رضا در ردیف دوم نشستهایم؛ و گویا آقای ناظم در حال کنترل وضعیت بهداشتی بچههای کلاس است.
+دیگر خاطرات را میتوانید اینجا بخوانید.
++ادامه اعترافات: دروغ چرا، همۀ این حرفها را نوشتم برای اینکه اعترافاتم را بگویم؛ و دست آخر باز شجاعت اعتراف نداشتم. (نمیدانید نوشتن این چند سطر پایانی چقدر سخت است. راستش حق دارید اگر زینپس از این بندۀنگارنده بدتان بیاید. خودم هم دلخوشی از خودم ندارم.)
بابک به خاطر مشکلی که داشت نمیتوانست در مدرسه عادی درس بخواند. این را همه میدانستند؛ و تنها چون پدرش معلم بود این اجازه را به پسرش داده بودند که در مدرسه ما باشد. روز بعد از آن اتفاق، زنگ دوم بود که آقای ناظم در کلاس را باز کرد و خواست که بابک با او بیاید. چند دقیقهای گذشت و اینبار بابک به همراه پدرش وارد کلاس شد. کتاب و دفترش را برداشت و برای همیشه از مدرسه ما رفت. اینکه مدیر و معلمها از رفتن بابک راضی بودند یک حرف بود. اینکه من مقصر رفتن بابک بودم یک حرف دیگر. روزها و هفتهها به مدرسه رفتم و هرروز به خاطر آن اتفاق خودم را سرزنش کردم. سه سال تمام تلخی نبود بابک را حس کردم. حس کردم و نتوانستم کاری انجام دهم. شجاعتش را نداشتم. حتی اگر واقعیت را میگفتم دردی را دوا نمیکرد. او رفته بود. شاید برای همیشه. رفتن بابک از مدرسه، اتفاقی بود که بعد از بیست سال همچنان نتوانستهام خودم را بهخاطرش ببخشم و سرزنش نکنم.
چقدر اعتراف کار سختیست...
+اینجا میتوانید در رأیگیری شرکت کنید.
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 175 تاريخ : شنبه 22 ارديبهشت 1397 ساعت: 19:16