قصه مهاجرت یک عدد آقاگل از سمیرم

ساخت وبلاگ

در عصر جدید مهاجرت بسیار کار طاقت فرسایی است. دیگر مثل گذشته نیست که یک بقچه پارچه‌ای گره بزنید به انتهای یک تکه چوب و بیفتید به راه مثل این ننه جون. خیر این خبرها نیست. گفتم که همین اول کار گفته باشم. اولین باری که فکر مهاجرت به کله‌مان زد ( البته به کله مبارک ابوی گرام و این بنده کله پوک) چند سال پیش بود. که خب، آن زمان پدربزرگ مرحوم با تظاهر کردن به بیماری و همراه با همکاری‌ حساب شده و گریه‌زاری‌های مادربزرگ جان نقشه مان نقش بر آب شد و ما را از میانه راه بازگردانیدند و به کل منصرف نمودند. و خب گذشت تا همین عید امسال. راستش دقیقا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. همه چیز بسیار سریع پیش آمد. اما مطمئنم جرقه این آتش از همان تعطیلات عید و سفر زده شد. همان وقتی که مستأجر شوهرخاله گرامی خانه را تخلیه کرد.(خانه که نه! درواقع ویرانه‌ای که برجای گذاشته بود.) در نتیجه به فکرمان رسید که خب چه اشکالی دارد؟ درست که هم ریش قوم و خویش نمی‌شود. ولی همسایه که می‌تواند باشد!و این بود که خیلی چراغ خاموش کارها را راست و ریس کردیم. گذشت تا اوایل اردیبهشت ماه. داستان را همین‌جا داشته باشید تا یک چیز دیگر برای‌تان تعریف کنم: "پدرجان ما علاقه بسیاری به بنایی دارند. تقریباً تا جایی که سنم قد می‌دهد و یادم هست سالی نبوده که در خانه خودمان لااقل یک دیوار را جا به جا نکرده باشیم! اینقدر که اگر همین دیوارها را به صورت عمودی و رو به آسمان چیده بودیم یحتمل حالا جزء 4 درصدی‌ها بودیم و ژن مان از نوع ژن مرغوب بود و ..." که بماند! اصلا چه ربطی داشت؟ بیخیال برگردیم سر اصل مطلب. اوایل اردیبهشت پدرجان ما طبق سنوات هر ساله دلشان یاد هندوستان نمود و این شد که دستم بگرفتند و به دستش دادند و مراسم آجر چینی را از سر گرفتیم. منتها! منتهای مراتب اینبار در راستای بازسازی مخروبه‌های منزل شوهرخاله گرامی. نکته قابل ذکر اینکه چه کرده تورم. واقعاً 10 سال پیش چقدر گچ و مصالح ساختمانی ارزان قیمت بوده! تصور کنید بنّای گرامی هرجایی را رسیده بود با گچ خالص پر کرده بود. یک جاهایی ضخامت گچ دیوار به 8-10 سانتی متر هم می‌رسید.(من بعنوان یک شخصی که چارتا پیرهن بیشتر از شما گچی کرده، ندیدم جایی ضخامت گچ بیشتر از یک سانتی متر باشد!) و امان از وقتی که می‌بایست این گچ‌ها را به کل می‌تراشیدید و مجدد گچ می‌کردید. یعنی آتئیست نبیند مسلمان نشنود. جای تان بسی خالی بود. ده روز تمام طول کشید تا از آن خرابه‌ها خانه‌ای در آوردیم در حد کاخ سفید. اگر در خاطرتان باشد در همان ایام هم سری به نمایشگاه کتاب تهران زدم و برگشتم. جا دارد اعتراف کنم از آن همه کتاب تنها دو مورد را خوانده‌ام. بازهم بگذریم. پس از تعمیرات خانه هم ریش که قدما گفته‌اند قوم و خویش نمی‌شود پروزه جدید پدر تعمیرات منزل مسکونی خودمان بود. بحث را طولانی نکنم یک هفته‌ای نیز در خانه خودمان مشغول بودیم. در این میان تقریباً کسی از اینکه طرح هجرت2 را کلید زده بودیم خبر نداشت. و باز خبر با چند واسطه به گوش مادربزرگ رسید. سخت بود راضی کردن مادربزرگ ولی هرچه بود دست بر قضا این بار رضایت داد. و این شد که رسماً طرح هجرت 2 را کلید زدیم. از سختی‌های دیگرش نمی‌گویم. گفتنش جز طویله شدن این پست(طولانی-طویل-طویله نویس) و خسته شدن شما و یادآوری روزهای سخت برای اینجانب هیچ ندارد. پس باز نیز بگذریم. و خلاصه کلام چنین شد سرانجام کار که این بنده نگارنده از این پس دیگر ساکن سمیرم نیستم. و شده ایم همسایه هم ریش پدرجان. هم اکنون نیز صدای بنده را از مساحت زیست جدید می‌شنوید. همین طور که مشاهده می‌کنید در منزل جدید لااقل یک اتاقک سه در چهار مخصوص خودمان داریم. البته مبارزات زیادی را انجام دادیم تا به پیروزی رسیدیم. هرچند هر روزی که می‌گذرد یک سری وسایل را به این اتاقک تحمیل می‌کنند! و هرچند دیگر خبری از کتابخانه محبوبم نیست. و هرچند کولر هم ندارد. ولیکن بدک نیست و ارزشش را داشت. 

س.ن1: 

از این پس اگه خواستید هدیه‌ای برام بفرستید بگیید آدرس شهر جدید رو بدم:d

نکته دیگه اینکه ما اصفهانیا به "باجناق" می‌گیم "هم ریش" گفتم شاید لازم بشه :)

س.ن2: 

از دلایل بی قراری‌های این چند وقت هم، گاهی اوقات می‌شود یک اتفاق که نقش چندانی هم در آن نداشته‌اید کل زندگی تان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. خب تیر ماه 96 برای بنده پر بود از این دست اتفاقات. تیر 96 یک نقطه اکسترمم نسبی در زندگی بنده بود. اکسترممی که هم می‌تواند یک ماکزیمم نسبی باشد و هم یک مینیمم نسبی. اینجاست که از شما درخواست دارم دعایم کنید. دعایم کنید که اوضاع همانی بشود که به خیر و صلاحم هست. نه آنچه که در فکر و خیالم. متشکر.

  

از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 7:11