با اتفاقی که برای احمد افتاد میدونستیم که فوتبال موقتاً باید تعطیل بشه. از ترس پیرزن همسایه که از دست ما چند نفر به خاطر شکسته شدن شیشهاش حسابی شاکی بود. و مادر احمد که لااقل مطمئن بودم به خون من یک نفر تشنه است تا چند روز جرئت اینکه توی کوچه آفتابی بشیم رو هم نداشتیم. یک هفتهای به همین شکل گذشت و آبا کمی از آسیاب افتاد. صبح یک روز جمعه بود که صدای بچهها رو توی کوچه شنیدم. وقتی از پنجره توی کوچه رو نگاه کردم به اولین چیزی که دقت کردم این بود که از توپ خبری نیست. و وقتی از توپ خبری نباشه پس احمدی هم در کار نبود. دل رو زدم به دریا و پریدم توی کوچه. زیاد مورد استقبال قرار نگرفتم. میتونستم حدس بزنم که همه بچهها کتک اون روز رو از چشم من میبینن. و هرچی بود من باعث پاره شدن توپ احمد بودم. با این همه تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم که چی شده، پس بی توجه به همه رفتم کنار بابک، بابک بهترین دوست من تو محل بود. یک سالی از من بزرگنر بود و پدرش مثل اغلب پدرها کشاورز بود. بیشتر مواقع با پدرش سر زمین بودن. ولی گاهی وقتا هم که کاری نبود میاومد توی کوچه و با ما بازی میکرد. بابک مثل همیشه بود. گرم و خوش برخورد. شاید نمیدونست من با توپ احمد چکار کردم. شاید هم میدونست و براش مهم نبود. اون روز حسن از باغ شون چند تا ترکه و چوب خوب آورده بود. و دقیقا همین موضوع بود که صبح جمعه بچهها رو دور هم جمع کرده بود. موقع تقسیم یار شد.
+حمید با ما، -پس محمود هم برای ما. +من حسن رو بر میدارم. -منم سپهر. +بابک هم برای شما. خوبه؟ -آره خوبه.
اونجا بود که برای اولین بار برای چیزی به غیر از کتک خوردن بغض کردم. با اینکه توی این بازی بد نبودم و اتفاقاً از خیلیها بهتر هم بودم ولی هیچ کس حاضر نبود من رو بعنوان بازیکنش انتخاب کنه. دردناکتر اینکه بابک هم براش مهم نبود. اون هم فقط میخواست خودش توی بازی باشه. نوعی اتحاد پنهان برای کنار گذاشتن من. اگر تا اون روز فکر میکردم که احمد حقش بود. اگر فکر میکردم کار خوبی کردم و به اون همه کتکی که خوردم میارزید. ولی حالا...مات مونده بودم. حالا چی...؟ چرا این شکلی شد؟ مگه نه اینکه من انتقام همه کتکایی که خورده بودند رو از احمد گرفته بودم؟ پس چرا باید من رو بازی نمیدادن؟ بغض توی گلوم پیچیده بود و فقط به زور خودم رو کنترل میکردم که جلوی بچهها گریه نکنم. ولی مگه میشد؟ بی اختیار شروع کردم به دویدن. و بی اختیار اشک میریختم. تا دم مغازه نجاری پدربزرگ یک نفس رفتم. پدر هم بود. ازترس اینکه گریههام رو نبینه پیچیدم توی مغازه و رفتم جایی که محل کار پدربزرگ بود. بغض گلوم رو گرفته بود. برای اولین بار برای چیزی به جز کتک گریه کردم. و به این فکر میکردم که نه، حقم این نبود. حقم نبود!
س.ن:
بازی ای که در بالا بهش اشاره کردم، توی شهر ما بهش میگن "چوغ تیله(چوب تیله)"، یک بازی تیمی که با دو گروه انجام میشه. برای بازی به دو پاره آجر( یا سنگ) یک چوب تقریبا یک متری و چند چوب تقریبا ده سانتی متری نیاز دارید. چوبهای کوچیک رو اصطلاحاً تیله میگیم. تیله رو باید بگذارید روی لبه دو آجر، جوری که زیر تیله فضای خالی باشه. حالا چوب بزرگ رو ببرید زیر تیله و به کمک چوب، تیله رو به هوا پرت کنید. همینطور که تیله توی هوا میچرخه باید سعی کنید با چوب ضربهای به تیله بزنید. هرچی شدت ضربه بیشتر باشه بهتره، و هرچی تیله دورتر بره به نفع تیم شماست. بازی به این صورته که تیم اول مسئول زدن تیله با چوبه و به ترتیب هر بازیکن باید شانسش رو برای زدن تیله امتحان کنه.(تا نفر آخر) تیم دوم هم باید در فاصلههای متفاوتی بایسته تا اگر تیله به سمت شون اومد اون رو توی هوا بگیرند. اگر موفق به این کار شدند جای دو تیم عوض میشه. و این بار اونا مسئول زدن تیله هستند ولی اگه نتونن این کار رو بکنن و تیله به روی زمین برخورد کنه. از جایی که تیله روی زمین افتاده یکی از بازیکنهای تیم دوم حق داره تیله رو از روی زمین برداره چوب اصلی(که حالا بین همون دو پاره آجر قرار داده شده) رو نشونه بگیره و با سه پرتاب تیله رو به چوب اصلی بزنه. مشخصه که اگر نتونه این کار رو انجام بده تیمش بازنده اعلام میشه. و اگر تونست جای دو تیم عوض میشه. در حین این پرتابا بازیکنای تیم حریف این شعر رو با هم میخونن: "قُرِه قُرِه "(پرتاب اول) " اُشتُری مُرِه"(پرتاب دوم) "ناری بَر چارِه رِ" (پرتاب سوم)
در آخر بازی هم تیم بازنده باید به تیم برنده کولی بده و یک دور کامل دور محوطه بازی بچرخونه.
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 174 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 6:58