قُره قُره اُشتُری مُره ناری بر چاره ر-2

ساخت وبلاگ

مثل هر روز مشغول فوتبال بودیم. یکی از بچه‌ها توپ احمد رو شوت کرد و از بخت بدمون رفت تو خونه پیرزن همسایه، که خب مثل همه پیر زنای غرغرو از سر و صدای بچه‌ها بیزار بود، و نتیجه اینکه توپ چل تیکه احمد به فنا رفت. اون شب بازهم ما به خاطر احمد کتک خوردیم. راستش ما همیشه قربانی روابط زنای کوچه بودیم. مادر احمد هم، چیزی بود شبیه خود احمد، احمد به خاطر توپ برای ما عزیز بود و مادر احمد هم به خاطر مسائل دیگه برای زنای کوچه. در کمتر از یک ساعت رفته بود در همه خونه‌ها و گفته بود که پسرای شما توپ بچه مو پاره کردن. و نتیجه چی می‌تونست باشه؟ قطعاً کتک خوردن ما. ما همیشه قربانی روابط مادرا بودیم.
 فردای اون روز با بچه‌ها نقشه کشیدیم که تلافی همه این کتک‌ها رو سر احمد خالی کنیم. ولی احمد دو سه روزی رو توی کوچه آفتابی نشد. مادرش می‌گفت مریض شده. تب داره. منتظریم باباش از بندر بیاد ببردش دکتر. اما ما می‌دونستیم از ترسه که بیرون نمیاد. خوب می‌دونست دیگه حناش پیش ما رنگی نداره. می‌دونست که قبلاً هم فقط به خاطر توپ چل تیکه‌اش بود که عزیز دردونه محل بود. بابای احمد که از سفر اومد. یک توپ چل تیکه جدید براش آورد. یک توپ نو که حتی از توپ قبلی هم خوشگلتر بود. شبیه توپای جام جهانی بود. همونی که آقام مهدوی کیا با یک بقیل پا کوبیدش تو گل آمریکای جنایت کار. بین بچه‌ها دو دسته‌گی افتاد. یک عده دلشون می‌خواست احمد رو بکشونن به کوچه و باز بساط فوتبال رو راه بندازن و یک عده هنوز کتک‌هایی که به خاطر احمد خورده بودن رو یادشون نرفته بود. یک هفته‌ای گذشت تا احمد بالاخره تصمیم گرفت از توپ جدیدش توی کوچه رونمایی کنه. بچه‌ها تا احمد رو دیدن آب از لب و لوچه‌شون آویزون شد. حتی همونایی که توی دسته دوم بودن هم بدشون نمی‌اومد مزه توپ جدید رو بچشن. بازی شروع شد. احمد مثل قبل کاپیتان تیم بود و من دروازه‌بون تیم مقابل. هنوز خاطره کتک‌های اون شب و سیم ضبط صوتش زیر زبونم بود. بچه‌ها جلوی دروازه توپ رو پاس دادن به احمد. و ایستاده بودن به تماشا، منتظر بودن که من هم توپ رو ول کنم که بره توی گل. احمد شوتش رو زد. توپ به سمت دروازه من می‌اومد. یک فکر مثل برق و باد از ذهنم عبور کرد. پریدم سمت توپ. نذاشتم توپ بره توی گل. توپ رو با دست گرفتم. سرم رو چرخوندم سمت شیشه پیرزن همسایه و با تمام قدرتی که داشتم توپ رو شوت کردم. منتظر نموندم ببینم چی میشه. فقط دویدم. توپ دقیقاً رفت همونجایی که باید. شترررق! صدای شیشه که اومد همه پا گذاشتن به فرار به جز احمد که هاج و واج ایستاده بود و دور و برش رو نگاه می‌کرد. پیرزن همسایه از در خونه بیرون پرید و تا چشمش به احمد افتاد گرفتش زیر کتک. آی بزن؛ آی بزن! خلاصه که تا مادر احمد بیاد و پسرش رو از زیر دست پیرزن غرغرو نجات بده بیچاره‌ یک کتک حسابی خورده بود. احمد دوباره چند روزی توی کوچه آفتابی نشد. این‌بار ولی واقعاً مریض شده بود. نمی‌دونم چی شد که اون فکر به ذهنم رسید. و نمی‌دونم چی شد که بر خلاف همیشه شوتم دقیقاً همون‌جایی رفت که می‌خواستم. ولی هیچوقت از کار اون روزم پشیمون نشدم. حقش بود. به خاطر همه کتک‌هایی که خورده بودم. حقش بود. 

از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 169 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 15:45