انقلاب مارکسیستی و تغییرات خوابگاهی

ساخت وبلاگ

مقدمه:

در پی دیدن این پست، و بعد دیدن این پست، و از آن جهت که به یکباره این بنده نگارنده هم دلش برای خوابگاه تنگ شد تصمیم گرفتم بعد از افاضات دوستان من نیز مقادیری اضافه گویی کرده و در واقع حرف اضافه بزنم!

دوستان از بد غذا بودنشان گفتند و من می‌خواهم با حقایق دیگری از دانشگاه و خوابگاه آشنایتان کنم. حقایقی که البته بیشتر در خوابگاه‌های پسران قابل مشاهده است.

خب دیگر بیش از این اضافه گویی نکرده و می‌روم سر اصل مطلب:

اصل مطلب:

 از روزهای اول خوابگاه که هرکسی برای خودش چایی دم می‌کرد و هرکسی قاشق و چنگال خودش را داشت و حتی تابه و قابلمه جدا داشتیم و هر جمعه برای خودمان جدا جدا آشپزی می‌کردیم که بگذریم(یعنی یک ماه اول ترم اول!) بعد از گذشتن آن یک ماه هر هفت نفر(بله ما هفت نفر بودیم توی یک اتاق 4*5!) دست به یک انقلاب علیه خودمان زدیم و با واژگونی نظام سرمایه‌داری اتاق و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار اتاق، جامعه‌ای بی‌طبقه با مردمی آزاد و برابر را ایجاد کردیم. به عبارتی همه برای یکی و یکی برای همه! لیوان‌ها که یکی یکی شکسته شده بودند و جای خودشان را به شیشه‌های مربا داده بودند. مرباهایی که در طول هفته بعنوان صبحانه یا عصرانه یا نیم‌شبانه(نیم‌شبانه یک وعده غذایی مرسوم در خوابگاه برادران است که ساعت یک یا دوی نیم شب خورده می‌شود.) خورده بودیم و ظرف‌های شیشه‌ایش که بی مصرف مانده بودند کم کم حکم لیوان را پیدا کردند. قاشق و چنگال‌ها هم یکی یکی گم شدند و چون در دوران جاهلیت بودیم از سلف قاشق و چنگال آوردیم! نظافت هم اگرچه روزانه باید انجام می‎شد(هفت نفر بودیم هر نفر یک روز) ولی کم کم به جایی رسیدیم که تنها یکبار در هفته اتاق کمی رنگ نظافت را به خودش می‌دید که آن هم روزهای جمعه‌ بود. معضل دیگر آب تصفیه بود که باید هر روز یک نفر می‌رفت و از کنار درب ورودی آب تصفیه می‌آورد. که آن هم به کمک پنجره اتاق و یک طناب حل شد.داخل بالکن کمین می‌کردیم به هرکسی که از پایین رد می‌شد می‌گفتیم فلانی بی‌زحمت این دبه‌ی مارا پر کن ببند به این طناب و برو! دستت هم درد نکند. ان شالله عروسیت بیاییم برقصیم. در رابطه با غذا هم در طول هفته تا روز پنجشنبه خود سلف زحمت غذا را می‌کشید. و حتی نان و شکرِ صبحانه و نیم‌شبانه‌ را هم آن اوایل(قبل از سهمیه بندی یارانه‌ها و گران شدن نان!) از سلف می‌آوردیم. حتی گاهی اوقات غذای روز جمعه را نیز از سلف می‌آوردیم. ولی وای از روزهایی که تعطیل بود یا جمعه‌هایی که باید خودمان غذا می‌پختیم. پروسه پخت غذا در ابتدا با شست و شوی ظرف‌های هفته قبل(و چه بسا هفته های قبل!) شروع می‌شد. اگر شانس می‌آوردیم و ظرف‌ها کپک نزده بود باز باید یک ساعتی با سیم ظرفشویی به جانش می‌افتادیم تا به قدر کفایت تمیز شود. بعد مرحله تصمیم‌گیری بود در رابطه با نوع غذا بود. البته انتخاب‌های زیادی هم نداشتیم. در بهترین حالت یا ماکارونی بود یا عدسی یا سیب زمینی سرخ شده و در دیگر حالات شامل کوکوی سیب زمینی. املت یا تخم مرغ ساده(به قولی خاگینه) می‌شد. و در بدترین حالتش هم شامل چیپس و ماست بود. که البته به خاطر تعداد زیاد افراد مجبور بودیم با نان بخوریم!(با همه این احوالات هیچوقت دست به خوردن ساندویچیجات و سوسیس و کالباس نمی‌زدیم. که خب در دیگر اتاق‌ها امری عادی بود.) بعد از پخت غذا که به صورت نوبتی بر عهده من و یک نفر دیگر بود. موقع سِرو غذا فرا می‌رسید. البته سِرو که چه عرض کنم. همان تابه یا قابلمه غذا را وسط سفره می‌گذاشتیم و نان و بساطش را هم دورش می‌ریختیم و هفت هشت نفره دورش چنبره می‎زدیم و می‌خوردیم تا یا تمام شود یا دل درد شویم. و تازه اگر با تمام سعی و تلاش رفقا غذا به انتها نمی‌رسید به قول قدیمی‌ها آش را با جایش تقدیم اتاق روبرویی یا کناری می‌کردیم که خب یک حسن بسیار مهم داشت. و آن شسته تحویل گرفتن ظرف غذا بود. در غیر این صورت ظرف غذا تا هفته بعد که بخواهد مورد استفاده قرار بگیرد به بالکن تبعید می‌شد. تا به درد خودش بسوزد و برای خودش کپک بسازد. 

یک خاطره:

البته بگویم اتاق ما با همه احوالاتی که در بالا نوشتم باز اتاق بدی نبود و گرچه بیش از حد تمیز نبودیم ولی خب بیش از حد هم شلخته بازی در نمی‌آوردیم. یادم است یکبار به اتاق دوستم رفته بودم که به محض باز شدن در اتاقشان انگار عامل شیمیایی گاز خردل زده باشند. یک حجم از بوی نامتبوع که شبیه عامل شیمیایی گاز خردب بود کل راهرو را در نوردید. و انبوهی از پشه بال گرفت. بعد از آنکه کمی هوا بین محیط و اتاق مبادله شد. پس از عبور نگاهم از کوه ظروف یکبار مصرف که در وسط اتاق خودنمایی می‌کرد، در آن انتهای اتاق دوستم را دیدم که لپتاپ به دست روی تختش نشسته و تخمه می‌شکست و پوسته‌هایش را همین طور آزادنه در فضای اتاق می پراکند. طاقت نیاوردم که وارد اتاق شوم. دمپایی پای چپم را در آوردم و با یک ضربه فنی هوشیارش کردم که "فلانی! بیا بیرون کارت دارم." چند دقیقه‌ای که از صحبتمان گذشت دو تن دیگر از هم اتاقی‌هایش هم آمدند. اول به خنده و بعد با اندکی فحش و کتک مجبورشان کردم که به دنبال منبع بوی گاز خردل مانند بگردند. تمام در و پنجره‌ها را باز کردند و ابتدا از سفره وسط اتاق شروع کردند. نزدیک 60-70 عدد قاشق و چنگال فقط از بین ظرف‌های یکبار مصرف تلنبار شده در وسط اتاق استخراج شد. و نزدیک به دو کیسه زباله فقط ظرف یکبار مصرف از اتاقشان جمع آوری شد. بعد از دو ساعت در نهایت چشم ما به موکت کف اتاق روشن شد. آخرین ظرف یکبار مصرف را که باز کردند چشمتان روز بد نبیند انگار بمب شیمیایی زده باشند. یک گوجه گندیده، یک خیار گندیده، و یک تکه پنیر که به همه چیز می‌برد به جز پنیر و نزدیک به سه کیلو کپک فراوری شده داخل ظرف فوق بود. به قدری بوی گند می‌داد که من فقط مانده بودم این سه تن چطور تا امروز زنده مانده‌اند! فلواقع اگر کلیه دانشمندان شرق و غرب جمع می‌شدند و روی این سه تن آزمایش می‌کردند به اطمینان می‌گویم دلیلی برای زنده ماندنشان پیدا نمی‌شد. و اگر خونشان مورد آزمایشات میکروبی و شیمیایی قرار می‌گرفت از آن می‌شد داروی تمامی بیماری‌های درمانپذیر و درمانناپذیر را کشف و استخراج کرد.

باری، دوران خوابگاه دوران خوبی بود. با همه سختی‌هایش، با همه فراز و فرودهایش و با تمام دلتنگی‌هایی که گاه طول دورانش به سه تا چهار ماه نیز می‌کشید. با دیدن موجوداتی که در خوابگاه سال به سال حمام نمی رفتند و همان موجودات را وقتی در داخل دانشگاه میدیدیم انگار به تازگی از اتوشویی خارجش کرده اند. با تمامی درس خواندن‌های تا دم صبحش. و با تمام فوتبال‌هایی که مجبور بودی ایستاده تماشا کنی چون جا برای سوزن انداختن هم وسط سالن تلوزیون نبود. هرچه بود زودتر از آنی گذشت که فکرش را می‌کردیم.

+ من خود طویله نویس نبودم! خواندن پست‌های شباهنگ مرا چنین کرد. 

از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 158 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 21:47