دم دمای صبح بود. قبل از اینکه برای نماز از خواب نازم بزنم و بیدار بشم. خواب دیدم توی خونهی قدیمی پدربزرگ روی زمین نشستم و یک پسرک مو فرفری کتابم رو گرفته دستش و نشسته تو بغلم. پسرک تقریباً نه ساله میزد و فرهاد صداش میکردم. فرهاد توی خواب یک دفتر چهل برگ و یک مداد مشکی هم همراهش بود. نشسته بود و میگفت:«بابابزرگ باید برام انشاء بنویسی. بنویس دیگه. بابا میگه بچه که بوده وقتی تو انشاهاشو مینوشتی همیشه بیست میشده. میگه من بلد نیستم بنویسم. برو بگو بابابزرگ جونت بنویسه.» دست میکنم تو موهاش و میگم: «ببین بچه، هرکسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش. باید خودت تکلیفاتو انجام بدی. نه من و بابات» میگه: «پس اگه اینجوریه چرا وقتی عصا و عینکت رو میخوای به من میگی برم بیارمش؟ مگه کار منه، بار منه، آتیش به انبار منه؟» به حاضر جوابیش خندم میگیره و میگم:«کاش به جای بابات یه کمم به مامانت رفته بودی.» بلند میشه عصامو بر میداره و مثل اسب سوارش میشه. دور خونه دور میزنه و میگه: «بنویس دیگه. بنویس دیگه بنو... »
+پاشو دیگه پاشو نمازت قضا شد. پاشو دیگه.
-نزن، نزن، نزن. بیدارم جانِ تو. الآن پا میشم میخونم. ولم کن.
بعد از خوندن نماز که نزدیک بود قضا بشه و فقط و فقط به مدد لگدهای برادرانه نشد دوباره بر میگردم توی رختخواب و به این فکر میکنم که اگه فردا روزی نوهدار شدم. آخ که چه کیفی میده براشون انشاء بنویسم. آخ که چه کیفی میده هی منّتم رو بکشن و من بابابزرگانهطور ناز کنم براشون. و چقدر خنگ بودم که توی خواب درخواست فرهادجانم رو به همین سادگی رد کردم. هرچند میدونم که نسل بعد نسل آبادکننده خانههای سالمندان هستن و همین که پدربزرگ مادربزرگاشون به روغنسوزی افتادن اولین کاری که میکنن اینه که از دستشون خلاص بشن.(البته انشالله که این نباشه.)
به هرحال، از اونجایی که احتمال اینکه بخوابم و ادامه خواب سر صبحم رو ببینم چیزی در حدود یک در هزارم هم نبود فلذا ادامه داستان رو در بیداری و به کمک قوه تخیل خودم ساختم. ادامه خواب:
... میخندم و میگم:«باشه؛ کم بالا پایین بپر بچه. بیا بشین. اون مداد و دفترت رو هم بیار زبلخان. حالا چی هست این موضوع انشات؟»
- مسافرت.
+ خب ما که همین چند روز پیش رفتیم شهرستان. اسم اونم مسافرته دیگه. همونا رو بنویس.
-نه اونکه مسافرت حساب نمیشه. مسافرت یعنی باید دریا داشته باشه. بستنی بخوری. کلاه نقابی بزنی. بستنی بخوری.
میخندم و میگم: «پس اینطوریاست. مرسی که روشنم کردی. خب بیا میگم بنویس.» بنویس:
"به نام خدای خالق مسافرت. خدایی که اول بار وقتی آدم و حوا گندم بهشت را خورند به آنها گفت که باید به زمین سفر کنند. اکنون که قلم به دست گرفتهام و پیش بابابزرگ و سماورش نشستهام به این کلمه فکر میکنم. مسافرت، کلمه عجیبی است. قدیمترها مسافرتها مثل الان راحت نبود. بابابزرگ تعریف میکند که اولین بار وقتی بچه بوده با ماشینهایی که آبی رنگ بوده و به آنها نیسان میگفتهاند و من خیلی دوست دارم که کاش بابا به جای این ماشینش یکی از آنها را داشت به مسافرت رفته است. بابابزرگ میگوید قدیمترها با خر و اسب هم به مسافرت میرفتهاند. و مسافرتهایشان لااقل یکی دوماه طول میکشیده است. من ولی اولین مسافرتی که رفتم با قطار بود. خیلی هم خوش گذشت. کلاه نقابی به سر گذاشتیم و بستنی خوردیم و کنار دریا با ماسهها بازی کردیم و من کلی سوغاتی خریدم. و کلی هم عکس گرفتیم. دیشب تلوزیون داشت در مورد مسافرت صحبت میکرد. اخبار میگفت ما باید بنزین را گران کنیم که آدمها نخواهند با ماشین به مسافرت بروند و تصادف کنند. و به جای آن با اتوبوس و قطار به مسافرت بروند که تصادف نکنند و چیزیشان نشود. نفهمیدم چه شد که پدر اعصابش به هم ریخت و شبکه را عوض کرد. مادر گفت: «قدیمیا خوب میگفتن که وقتی نمیتوانی مشکلی را حل کنی صورت مسئلهاش را پاک کن.» من نمیدانم صورت مسئله چیست. یعنی در کتاب ریاضی یکبار دیدم نوشته بود صورت مسئله ولی نفهمیدم یعنی چه. و آقا معلم گفت یعنی اینها را حل کن. و من حل کردم. و معلم به من مهر صد آفرین داد. بابابزرگ هم میگوید: «گران کردن بنزین مثل این است که بگوییم مردم مرض قند دارند. پس قند را گران کنیم که مردم مرض قند نگیرند. یا مثل این است که بگوییم تصادفها زیاد است پس بنزین را گران کنیم که مردم سوار ماشین نشوند. و اگر شدند بنزینشان تمام شود. و توی راه بمانند بخندیم.» میگویم: «بابابزرگ، اینکه همین بود که این مرده گفت.» با عصایش به طرفم میآید و من فرار میکنم و توی اتاقم میروم."
میخندد و میگوید: «بابابزرگ و عصای جادوئیش.» جواب خندهاش را با لبخندی میدهم و میگویم: «بنویس باباجان. الانه که آقاتقی اینا بیان. با هم میخوایم بریم پارک. انشات ناقص میمونه.»
"بابا میگوید: «به قول گل آقا مسیر گرانی در کشور همیشه همین شکلی است. اول یک مسئولی میگوید فلان چیز گران میشود. بعد یک مسئول دیگر میآید و تکذیبش میکند و بعد دوباره تأیید میشود. و علی میماند و حوضش.» علی میماند و حوضش یک ضربالمثل است. قدیمیها خیلی ضربالمثل دارند و من ضربالمثلها را خیلی دوست دارم. مثلاً در مورد سفر یک ضربالمثل هست که میگوید «دوستت را در سفر بشناس.» مثلاً من سال پیش در سفر با پدرام و لیلا دوست شدم. ولی بعدش که پدرام توپ من را توی دریا انداخت فهمیدم که او دوست خوبی برای من نیست و خدارا شکر که او را در سفر شناختم. البته من هنوزهم با پدرام دوستم چون پدرم گفت شیطان گولش زده. و او دوست خوبی است. فکر میکنم که خیلی حرف زدم. انشایم را همینجا تمام میکنم. ما از این انشاء نتیجه میگیریم که در کل سفر چیز خوبی است. و من سفر را خیلی دوست دارم. ولی چون پدر و مادرم همیشه کار دارند ما زیاد به سفر نمیرویم. و من آرزو میکنم زودتر کارشان تمام شود تا هر روز به سفر برویم. البته اگر بنزین گران نشود و بابا اعصاب داشته باشد."
- مهندسس، سر صبحی چی میخوای از جون این لپتاپ؟ پاشو بیا صبحونه.
+بعله. بعله اومدم پدرجان. اومدم. اجازه نمیدهند دو دقیقه با نوهمان خلوت کنیم که. حسودند. نیست خودشان نوه ندارند. و پسرشان ازدواج نکرده. حسودند.
از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : بابابزرگ, نویسنده : maghagolg بازدید : 165 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 15:12