از کرامات شیخنا

ساخت وبلاگ

و گفته‌اند صبح سردی بود و شیخ در خانه خفته بودی که درب خانه‌اش را کوفیدن گرفتند. پس بشتافت و درب گشود و پشت درب مأموری را دید با پیراهنی زرد بر تن. و کلاهکی مشکی بر سر و موتوری آبی با آرم هوندا در کنار. پس شیخ زبان گشود و گفت: یا مأمور چه برایمان آورده‌ای؟ مأمور گفت:«یا شیخ، از سرزمین سپاهان برای‌تان بسته‌ای آورده‌ام. خوشگل و شیک. داخلش هم یک بیمه‌نامه‌ی مامانی است. برای اوقاتی که زبانم لال ناخوش احوالید.» شیخ گفت: «یا حبیبی، اینها که گفتی را مطمئنی برای ما آورده‌ای؟ آخر اینکه آب نطلبیده مراد است صحیح. ولیکن روایتی در رابطه با بیمه نطلبیده سراغ ندارم.» پس مأمور گفت: «بنده اینها را دیگر ندانم. پس برو و پول را بیاور تا بروم پی بدبختی‌هایم. که امروز مرا هزار و یک کار بی‌خودی است.» شیخ که تا این جای داستان کاپشن به تن، شال به کمر، کلاه به سر، یه لنگه پا، بسته به دست... (ببخشید مثل اینکه با یک داستان دیگر اشتباه شد-توضیح از بنده نگارنده) پیش در ایستاده بودی خیره به مأمور به یکباره رگ سپاهانیش گل نمودی و گفت: «یا حبیبی! هرچه ما هیچ نمی‌گوییم شما هی آسمان را با ریسمان بباف. آخر کشک چی؟ پول چی؟ بیا و بسته‌ات مال خودت. نخواستیم! ما همان هر وقت مریض شدیم به دستور پزشک متخصص، الطبیب الثانی ننه بزرگوار عمل می‌کنیم، یک عدد چایی نبات می‌زنیم بر بدن، اگر سرطان هم باشد در دم خوب می‌شود. آخر بیمه می‌خواهیم چکار؟» پس شیخ بسته را وا نکرده پس فرستاد و درب منزل ببست و پی کار و بار خویش رفت. 

و گفته‌اند همان روز چون ساعتی گذشت و شب هنگام فرا رسید. در همان دم که شیخ نشسته بودی و فارغ از همه جهان تصنیفی گوش می دادی باز کسی در خانه‌اش بکوفت. شیخ نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند بود آیا که مردی ازخویش برون آید و کاری بکند؟ و وقتی بدید که هیچ یک از لوازم خانه چنین قابلیتی ندارند پس خویش از جای بشد. و این بار چون درب را گشود با مأموری با لباس قرمز و کلاهی قرمز و ماشینی قرمز مواجه همی‌شد. مرد قرمزپوش چون دید که بالاخره درب خانه گشوده شد از داخل ماشین قرمز رنگ چپ چپ شیخ را نگریست و راست راست تا پیش شیخ بیامد و گفت: «یاالله. یا رفیق! پس زودتر گوی که کجای خانه آتش گرفته!؟ و ما را با شما چه کار است؟» شیخ که برای لحظه‌ای شهر دور سرش واژگون شده بودی و تا به حال مأمور قرمز رنگی را از نزدیک ندیده بود و چشمانش از تعجب گرد گشته بود گفت: «چی آتش گرفته است؟ کجا؟ کو؟ اگر ما را آتشی گرفته و خویش آگه نیستیم تو را به خداوند زودتر باز گوی. دلواپس شدیم خب.» مردِ مأمورِ قرمزپوش که معلوم بود حال و روز خوبی نداشتی و همچین با این پدیده ناآشنا هم نیست نگهی چپکی به شیخ کرد و گفت:«مگر نه اینکه شما آقای شیخ باشی؟ و نه اینکه اینجا خانه شیخ باشد؟» شیخ گفت: «آری، باشم. ولیکن خود می‌بینی که جائیم آتش نگرفته و تا امروز مرا تنها یک وعده آتش است. و آن هم امید دارم به فضل پروردگار از آن رهایی یابم. و البته شما را با آن آتش بعید دانم که کاری باشد.» پس مأمور قرمزپوش بار دیگر نگاه چپکی‌اش را به شیخ دوخت و وقتی دید نه انصافاً قیافه شیخ به این گروه خونی‌ها نمی‌خورد پس سوار بر ماشین قرمرنگش شد و برفت. و شیخ اندیشناک درب منزل به هم کوبید.

باری، حال که پاسی از نیمه شب نیز گذشته و ماه آنقدر در آسمان پیش آمده که از پنجره قابل مشاهده است، نشسته‌ایم و شرلوک هلمز طور قضایای امروز را مرور می‌کنیم. تا این لحظه این نتیجه تحقیقات ماست: گویی حضرت پدر چند روز پیش تماسی داشته‌اند از اصفهان. و شخصی از ایشان آدرس منزل را پرسیده. پرسیده و بعد شروع کرده است به معرفی شرکتش. شرکتش را معرفی کرده و پدر هم که عاشق حرف زدن با غریبه‌ها و بخصوص اداره‌جاتی‌هاست همه را گوش داده. گوش داده و ان شخص شخیص هم که پیش خود فکر کرده پدر ما این محصول را می‌خواهد آن را پست کرده. پست کرده و وقتی مأمور پست بسته را آورده با شیخ که همین من باشم روبرو شده. روبرو شده و من که در آن لحظه به قول جمالزاده خدایش بیامرزاد شپش در جیبم قاپ می‌انداخته او را رد کرده‌ام که برود پی کارش. مأمور رفته پی کارش و یحتمل بسته را هم به مبدآ برگشت داده. برگشت داده و آن شخص شخیص هم وقتی دیده بسته‌اش برگشت خورده برای اینکه انتقامی خونین از ما و هفت جدمان بگیرد همان دم ما را دستی دستی آتش زده. آتش زده و بعد با 125 تماس گرفته. تماس گرفته و آدرس منزل را به آتش‌نشانی داده و خود را آقای شیخ معرفی کرده است. مأمور آتش‌نشانی هم آمده و با منی مواجه شده که بر خلاف ادعای آن آقای شیخ قلابی هیچ جایم آتش نگرفته بوده. و تنها دغدغه‌ام تا آن لحظه تنها این بوده بوده که شام چه بخورم. پس یحتمل کمی ادبیات شفاهی نثار من و آن آقای شیخ قلابی کرده و سری هم به تأسف تکان داده و سوار بر ماشین زیبایش شده و رفته که رفته. و حال من مانده‌ام و این سناریویی که از ماجرای امروز ساخته‌ام و فقط هنوز نمی‌دانم آن‌ را برای سازنده‌گان سریال شاید برای شما اتفاق بیفتد بفرستم یا کلید اسرار. در کنار همه این‌ها با اینکه شخص مؤدبی هستم و در این برهه‌ی حساس کنونی هم استفاده از قانون کلت زیاد به صلاح نیست؛ باز دلیل نمی‌شود که در دلم مقادیری ادبیات شفاهی نثار آن شیخ قلابی نکنم. و البته امیدوارم قضیه‌ی این شیخ قلابی در همین جا ختم به خیر شود. و بیش از این کش نیاید. زیراکه از قدیم هم گفته‌اند کش بی‌جا مانع کسب است.

از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 166 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 12:40