از کراماتنا

متن مرتبط با «رستم» در سایت از کراماتنا نوشته شده است

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی سوم

  • دیدار دوم: داستان تا اینجا پیش رفت که قرار بر این شد تا اسفندیار پیکی پیش رستم بفرستد و او را برای مهمانی خبر کند. ولی زمانی که آفتاب به میان آسمان رسید اسفندیار با پشوتن گفت: «من با رستم کاری ندارم. و فقط برای در بند کردن او به اینجا آمدم و نه می‌گساری با او." پشوتن به نصیحت شاهزاده جوان پرداخت و گفت: "من از این می‌ترسم که با این تصمیم کار شما دو تن به مشکل برسد." با این حال اسفندیار پیکی به جانب رستم نفرستاد. در همین حال رستم در دربار خود منتظر پیک اسفندیار نشسته بود و وقتی دید که هیچ خبری از پیک اسفندیار نیست خود بر رخش نشست و به سمت هیرمند آمد. وقتی به لب هیرمند رسید اسفندیار را خطاب کرد و گفت: «آیا به نزد تو مهمانی چنین بزرگ به یک دعوت نمی‌ارزید؟  تو با اینکه نشان پدشاهی داری از همان لحظه اول سخن‌های من رو ناچیز گرفتی و من رو خرد و کوچک شمردی. و ندونستی که من رستمم. همون کسی که هفت خان رو رد کردم. و پسر خودم رو به خاطر ایران زمین کشتم. و پس از مرگ سیاوش پیش شاه انتقام او رو از سودابه گرفتم. و من امروز از تو خواهش دارم که از خواسته‌ی من دلخور نباشی. و من به خاطر شأن و شوکت تو خواستار دوستی و همنشینی با تو هستم. و دوست ندارم شاهی مثل تو به دست من نابود شود.» اسفندیار در جواب سخنان رستم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: «من قصد خودخواهی نداشتم. و از این جهت که تو خسته بودی و راه دراز بود, ...ادامه مطلب

  • رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی چهارم

  • نبرد اول: چون روز بر دمید رستم به همراه سپاهیان خود به لب هیرمند آمد و به آنها گفت در همین سوی رودخانه منتظر باشید و هرآنچه شد با دشمن درگیر نشوید و سر جنگ نداشته باشید. پس به پیش اسفندیار رفت و او را برای جنگ آماده دید. بار دیگر از در دوستی در آمد و به نصیحت او پرداخت. ولی اسفندیار چنین پاسخ داد که: «امروز دیگر نوبت جنگ است. پس سخن گزاف مگوی و از من نخواه که تن به خواسته‌ی اهریمن دهم.» پس رستم گفت: «اکنون که چنین است پس بدان که این جنگ تنها میان من و توست. و نه سپاهیان ما. پس سربازانت را بگوی که دست از جنگ برکشند. و ما دو تن با یکدیگر به جنگ می‌پردازیم.» پس دو پهلوان به روی تپه مرتفعی رفتند و به جنگ مشغول شدند. جنگ تا جایی پیش رفت که گرز و شمشیر و نیزه هر دو پهلوان در هم شکسته بود. و تن هر دو خسته شده بود. از آن سوی وقتی جنگ به درازا کشید زواره برادر رستم بر جان او بیم‌ناک شد پس سپاهیان رستم را به حرکت در آورد تا به سپاه اسفندیار رسید. فرامرز پسر رستم وقتی با سپاه اسفندیار روبرو شد سخنان تندی بر زبان راند و خشم نوش‌آذر فرزند اسفندیار را برانگیخت. نوش‌آذر رو به آن دو کرد و گفت: پهلوانان مغرور سر از فرمان پادشاه خویش می‌پیچند. و ما امروز دستور جنگ نداریم. ولی اگر شما به ناحق بخواهید به جنگ بیایید خواهید دید که سرانجام جنگ چه خواهد بود. زواره دستور حمله به سپاهیان اسفندیار را صادر کر, ...ادامه مطلب

  • رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی پنجم

  • یاری رساندن سیمرغ رستم را و چگونگی مرگ اسفندیار: گفتیم که رستم زخمی و دل‌خسته به سرای خود رفت. رودابه و زواره و فرامرز به پیشواز او رفتند و بر پیش وی گریستند. زال در او نگریست و چون حال پسر را بسیار آشفته دید گفت:«من اکنون کار تو را تدبیر خواهم کرد.» پس سه نفر را فرمان داد تا با سه مجمر به جایی بلند بروند. پری از سیمرغ را بر روی آتش نهاد و سیمرغ در دم پیدا شد. سیمرغ دلیل احضار خویش را از زال پرسید و او آنچه بر رستم رفته بود را شرح داد. پس دستور داد تا رستم و رخش را به بالینش بردند. سیمرغ با منقار خویش پیکان تیرها را از تن رستم بیرون کشید و بال خویش بر جای زخم‌ها مالید. سپس پری از خویش کند و به زال داد و گفت این پر را بر روی جای زخم‌ها بمالید تا التیام پیدا کند. بعد بر بالین رخش نشست. و تیرهای بسیاری را از بدن او خارج ساخت. و بال خویش بر جای زخم‌های رخش کشید. اسب از جای جست و شیهه‌ای بلند سر داد. آنگاه رو به رستم کرد و گفت: «ای پهلوان نامدار از چه روی به جنگ اسفندیار رفته‌ای؟ بدان که او رویین تن است. و پهلوانی است دلیر و پر آوازه. و هم او بود که جفت مرا کشت.(کشتن سیمرغ توسط اسفندیار در خان پنجم صورت می‌گیرد. در شاهنامه به جز سیمرغی که در البرز کوه زندگی می‌کند و پرورنده‌ی زال است و دو بار به یاری او می‌آید. از سیمرغ دیگری نیز سخن به میان آمده که اهریمنی است و اژدهاسان است. و این هما, ...ادامه مطلب

  • رستم بر قله حماسه

  • س.ن: تا همین چند روز پیش از کانال برای خلاصه‌نویسی کتابایی که می‌خوندم استفاده می‌کردم. و وبلاگ جایی بود که سعی داشتم فقط دست نوشته‌های خودم رو در اون ارسال کنم. ولی خب با خبر بسته شدن احتمالی تلگرام ترجیح دادم که رو بیارم به وبلاگ. خلاصه کلام، چند وقتی این دست پست‌ها رو تحمل کنید و البته اگر دوست داشتید دنبال کنید. اینم بگم که این پست‌ها به مرور و در طول هفته به‌روز می‌شه تا جایی که کتاب تموم بشه. و خیلی وقت‌ها عیناً متن کتاب نیست. رستم بر قله حماسه عباس عطاری کرمانی - سلطان محمود و نامه‌ی خلیفه بغداد: روایت است که عناد و کینه‌ی میمندی و دیگر درباریان باعث شده بود سلطان محمود رفته رفته بر فردوسی بدگمان شود. زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را تمام کرد و به نزد سلطان محمود غزنوی برد. او به خاطر همین بدگمانی خلف وعده کرد و از دادن پاداش مقرّر سر باز زد. پس اینچنین شد که فردوسی از سلطان دلسرد شد و شبانه از پایتخت گریخت و پیوسته از دست سربازان حکومتی از شهری به شهر دیگر رفت تا به بغداد رسید. خلیفه بغداد او را به حضور پذیرفت و مدتی در بغداد اقامت گزید. و به این دلیل که حکام عرب از اینکه شاهنامه مدح پادشاهان عجم بود خرسند نبودند پس او قصه‌ی یوسف و زلیخا را به نظم در آورد. نظم این قصه بر خلیفه خوش آمد و عزت و احترام بسیاری برای فردوسی قائل شد و او رفته رفته جایگاهی والا در دربار خلیفه پیدا , ...ادامه مطلب

  • رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی اول

  • وسط خوندن داستان رستم و اسفندیار تازه فهمیدم داستانی که ما داخل کتاب درسی داشتیم با اصل داستان زمین تا آسمان متفاوته. اجازه بدید داستان رو از ابتدا براتون تعریف کنم تا بدونید از چی دارم حرف می‌زنم و اصل ماجرا از چه قراره. البته پیشنهاد می‌کنم خودتون داستان رو بخونید. کتاب آقای جعفر شعار(رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار) هم در این مسیر می‌تونه خیلی گره‌گشا باشه. و اما داستان، برای اینکه سر وقت داستان بریم اول باید چند موضوع رو شرح بدم و چند شخصیت مهم داستان رو معرفی کنم. پادشاهی لهراسب: اول از پادشاهی لهراسب شروع کنیم، لهراسب پدربزرگ اسفندیار و پدر گشتاسپ بود. کیخسرو آخرین پادشاه کیانی بود. وقتی زمان مرگ کیخسرو نزدیک شد چون فرزندی نداشت مجمعی ساخت و در اون پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد. لهراسب آدم سرشناسی نبود و این کار کیخسرو با مخالفت بسیاری از جمله زال روبرو شد. ولی کیخسرو از حرفش کوتاه نیومد و در نتیجه لهراسب به پادشاهی ایران‌زمین رسید. گشتاسپ: گشتاسپ پسر لهراسب و پدر اسفندیار بود. اون در جوانی به روم رفت و با کتایون دختر قیصر، امپراتور روم ازدواج کرد. و چون به ایران اومد در زمان حیات پدر به پادشاهی رسید. در زمان گشتاسپ بود که آیین زردشتی ظهور کرد. و این گشتاسپ بود که آیین زردشت رو پذیرفت و به تبلیغ دین بهی پرداخت. اسفندیار: اسفندیار پسر گشتاسپ بود. و در برابر زردشت سوگند خورد که تا, ...ادامه مطلب

  • رزم نامه رستم و اسفندیار پرده‌ی دوم

  • داستان تا اینجا پیش رفت که اسفندیار به فرمان گشتاسپ و برای در بندکردن رستم عزم سیستان کرد.  حالا ادامه ماجرا و حرکت اسفندیار به سمت سیستان: اسفندیار به محض اینکه آفتاب صبح طلوع کرد به همراه جمعی از موبدان و پسران و برادرش پشوتن به سمت سیستان حرکت کرد. و آمد تا به لب رود هیرمند رسید. (گویا رود هیرمند در نزدیکی قصر رستم قرار داشته.) سپاهیان در کنار رود هیرمند خیمه‌ها رو علم کردند و هرکسی به فراخور جایگاه خودش به خیمه‌ای رفت. پس از اون اسفندیار رو کرد به پشوتن و به او گفت که ما برای بزم و می‌گساری به سیستان نیامده‌ایم و باید هرچه سریع‌تر کار رو به سرانجام برسونیم و از این جهت که رستم شخصیت بزرگی به حساب میاد و پیش از این خدمات زیادی به ایران کرده بهتره تا در ابتدا پیکی به نزد رستم بفرستیم. این صحبت اسفندیار مورد پسند پشوتن قرار گرفت و به این فکر او آفرین گفت. و از پشوتن بگیم، پشوتن پسر دیگه‌ی گشتاسب و برادر اسفندیار بود. او در هفت خوان و در سفر سیستان همراه اسفدیار بود و در این داستان هم به نوعی صدای عقل به حساب میآد. و بارها و بارها به نصیحت اسفندیار می‌پردازه تا از جنگ با رستم منصرفش کنه و حتی پس از مذاکره رستم و اسفندیار اینقدر جرئت داره تا حق رو به رستم بده و خطاب به اسفندیار میگه رستم کسی هست که هرگز دست به بند نخواهد داد.(بزرگیش با مردمی بود جفت) باری، اسفندیار پسرش بهمن رو مأمو, ...ادامه مطلب

  • رزم رستم و اسفندیار پرده‌ی سوم

  • دیدار دوم: داستان تا اینجا پیش رفت که قرار بر این شد تا اسفندیار پیکی پیش رستم بفرستد و او را برای مهمانی خبر کند. ولی زمانی که آفتاب به میان آسمان رسید اسفندیار با پشوتن گفت: «من با رستم کاری ندارم. و فقط برای در بند کردن او به اینجا آمدم و نه می‌گساری با او." پشوتن به نصیحت شاهزاده جوان پرداخت و گفت: "من از این می‌ترسم که با این تصمیم کار شما دو تن به مشکل برسد." با این حال اسفندیار پیکی به جانب رستم نفرستاد. در همین حال رستم در دربار خود منتظر پیک اسفندیار نشسته بود و وقتی دید که هیچ خبری از پیک اسفندیار نیست خود بر رخش نشست و به سمت هیرمند آمد. وقتی به لب هیرمند رسید اسفندیار را خطاب کرد و گفت: «آیا به نزد تو مهمانی چنین بزرگ به یک دعوت نمی‌ارزید؟  تو با اینکه نشان پدشاهی داری از همان لحظه اول سخن‌های من رو ناچیز گرفتی و من رو خرد و کوچک شمردی. و ندونستی که من رستمم. همون کسی که هفت خان رو رد کردم. و پسر خودم رو به خاطر ایران زمین کشتم. و پس از مرگ سیاوش پیش شاه انتقام او رو از سودابه گرفتم. و من امروز از تو خواهش دارم که از خواسته‌ی من دلخور نباشی. و من به خاطر شأن و شوکت تو خواستار دوستی و همنشینی با تو هستم. و دوست ندارم شاهی مثل تو به دست من نابود شود.» اسفندیار در جواب سخنان رستم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: «من قصد خودخواهی نداشتم. و از این جهت که تو خسته بودی و راه دراز بود, ...ادامه مطلب

  • رزم رستم و اسفندیار پرده‌ی چهارم

  • نبرد اول: چون روز بر دمید رستم به همراه سپاهیان خود به لب هیرمند آمد و به آنها گفت در همین سوی رودخانه منتظر باشید و هرآنچه شد با دشمن درگیر نشوید و سر جنگ نداشته باشید. پس به پیش اسفندیار رفت و او را برای جنگ آماده دید. بار دیگر از در دوستی در آمد و به نصیحت او پرداخت. ولی اسفندیار چنین پاسخ داد که: «امروز دیگر نوبت جنگ است. پس سخن گزاف مگوی و از من نخواه که تن به خواسته‌ی اهریمن دهم.» پس رستم گفت: «اکنون که چنین است پس بدان که این جنگ تنها میان من و توست. و نه سپاهیان ما. پس سربازانت را بگوی که دست از جنگ برکشند. و ما دو تن با یکدیگر به جنگ می‌پردازیم.» پس دو پهلوان به روی تپه مرتفعی رفتند و به جنگ مشغول شدند. جنگ تا جایی پیش رفت که گرز و شمشیر و نیزه هر دو پهلوان در هم شکسته بود. و تن هر دو خسته شده بود. از آن سوی وقتی جنگ به درازا کشید زواره برادر رستم بر جان او بیم‌ناک شد پس سپاهیان رستم را به حرکت در آورد تا به سپاه اسفندیار رسید. فرامرز پسر رستم وقتی با سپاه اسفندیار روبرو شد سخنان تندی بر زبان راند و خشم نوش‌آذر فرزند اسفندیار را برانگیخت. نوش‌آذر رو به آن دو کرد و گفت: پهلوانان مغرور سر از فرمان پادشاه خویش می‌پیچند. و ما امروز دستور جنگ نداریم. ولی اگر شما به ناحق بخواهید به جنگ بیایید خواهید دید که سرانجام جنگ چه خواهد بود. زواره دستور حمله به سپاهیان اسفندیار را صادر کر, ...ادامه مطلب

  • رزم رستم و اسفندیار پرده سوم

  • دیدار دوم: داستان تا اینجا پیش رفت که قرار بر این شد تا اسفندیار پیکی پیش رستم بفرستد و او را برای مهمانی خبر کند. ولی زمانی که آفتاب به میان آسمان رسید اسفندیار با پشوتن گفت: «من با رستم کاری ندارم. و فقط برای در بند کردن او به اینجا آمدم و نه می‌گساری با او." پشوتن به نصیحت شاهزاده جوان پرداخت و گفت: "من از این می‌ترسم که با این تصمیم کار شما دو تن به مشکل برسد." با این حال اسفندیار پیکی به جانب رستم نفرستاد. در همین حال رستم در دربار خود منتظر پیک اسفندیار نشسته بود و وقتی دید که هیچ خبری از پیک اسفندیار نیست خود بر رخش نشست و به سمت هیرمند آمد. وقتی به لب هیرمند رسید اسفندیار را خطاب کرد و گفت: «آیا به نزد تو مهمانی چنین بزرگ به یک دعوت نمی‌ارزید؟  تو با اینکه نشان پدشاهی داری از همان لحظه اول سخن‌های من رو ناچیز گرفتی و من رو خرد و کوچک شمردی. و ندونستی که من رستمم. همون کسی که هفت خان رو رد کردم. و پسر خودم رو به خاطر ایران زمین کشتم. و پس از مرگ سیاوش پیش شاه انتقام او رو از سودابه گرفتم. و من امروز از تو خواهش دارم که از خواسته‌ی من دلخور نباشی. و من به خاطر شأن و شوکت تو خواستار دوستی و همنشینی با تو هستم. و دوست ندارم شاهی مثل تو به دست من نابود شود.» اسفندیار در جواب سخنان رستم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: «من قصد خودخواهی نداشتم. و از این جهت که تو خسته بودی و راه دراز بود, ...ادامه مطلب

  • رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار

  • وسط خوندن داستان رستم و اسفندیار تازه فهمیدم داستانی که ما داخل کتاب درسی داشتیم با اصل داستان زمین تا آسمان متفاوته. اجازه بدید داستان رو از ابتدا براتون تعریف کنم تا بدونید از چی دارم حرف می‌زنم و اصل ماجرا از چه قراره. البته پیشنهاد می‌کنم خودتون داستان رو بخونید. کتاب آقای جعفر شعار(رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار) هم در این مسیر می‌تونه خیلی گره‌گشا باشه. و اما داستان، برای اینکه سر وقت داستان بریم اول باید چند موضوع رو شرح بدم و چند شخصیت مهم داستان رو معرفی کنم. پادشاهی لهراسب: اول از پادشاهی لهراسب شروع کنیم، لهراسب پدربزرگ اسفندیار و پدر گشتاسپ بود. کیخسرو آخرین پادشاه کیانی بود. وقتی زمان مرگ کیخسرو نزدیک شد چون فرزندی نداشت مجمعی ساخت و در اون پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد. لهراسب آدم سرشناسی نبود و این کار کیخسرو با مخالفت بسیاری از جمله زال روبرو شد. ولی کیخسرو از حرفش کوتاه نیومد و در نتیجه لهراسب به پادشاهی ایران‌زمین رسید. گشتاسپ: گشتاسپ پسر لهراسب و پدر اسفندیار بود. اون در جوانی به روم رفت و با کتایون دختر قیصر، امپراتور روم ازدواج کرد. و چون به ایران اومد در زمان حیات پدر به پادشاهی رسید. در زمان گشتاسپ بود که آیین زردشتی ظهور کرد. و این گشتاسپ بود که آیین زردشت رو پذیرفت و به تبلیغ دین بهی پرداخت. اسفندیار: اسفندیار پسر گشتاسپ بود. و در برابر زردشت سوگند خورد که تا, ...ادامه مطلب

  • رزم نامه رستم و اسفندیار 2

  • داستان تا اینجا پیش رفت که اسفندیار به فرمان گشتاسپ و برای در بندکردن رستم عزم سیستان کرد.  حالا ادامه ماجرا و حرکت اسفندیار به سمت سیستان: اسفندیار به محض اینکه آفتاب صبح طلوع کرد به همراه جمعی از موبدان و پسران و برادرش پشوتن به سمت سیستان حرکت کرد. و آمد تا به لب رود هیرمند رسید. (گویا رود هیرمند در نزدیکی قصر رستم قرار داشته.) سپاهیان در کنار رود هیرمند خیمه‌ها رو علم کردند و هرکسی به فراخور جایگاه خودش به خیمه‌ای رفت. پس از اون اسفندیار رو کرد به پشوتن و به او گفت که ما برای بزم و می‌گساری به سیستان نیامده‌ایم و باید هرچه سریع‌تر کار رو به سرانجام برسونیم و از این جهت که رستم شخصیت بزرگی به حساب میاد و پیش از این خدمات زیادی به ایران کرده بهتره تا در ابتدا پیکی به نزد رستم بفرستیم. این صحبت اسفندیار مورد پسند پشوتن قرار گرفت و به این فکر او آفرین گفت. و از پشوتن بگیم، پشوتن پسر دیگه‌ی گشتاسب و برادر اسفندیار بود. او در هفت خوان و در سفر سیستان همراه اسفدیار بود و در این داستان هم به نوعی صدای عقل به حساب میآد. و بارها و بارها به نصیحت اسفندیار می‌پردازه تا از جنگ با رستم منصرفش کنه و حتی پس از مذاکره رستم و اسفندیار اینقدر جرئت داره تا حق رو به رستم بده و خطاب به اسفندیار میگه رستم کسی هست که هرگز دست به بند نخواهد داد.(بزرگیش با مردمی بود جفت) باری، اسفندیار پسرش بهمن رو مأمو, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها