تا قبل از سرد شدن هوا و سرما خوردن جمعی اهالی خانه هر شب یک ساعتی را به ورزش در پارک میگذراندیم. اوایل تنها بودم و بعد کمکم مادرگرامی و خاله گرامیتر و امیرحسین عزیز هم به جمع(شایدهم به فرد!) اضافه شدند. البته بماند که مهمترین دلیلی که در راضی کردن خاله و بعد مادر گرامی نقش داشت اضافه وزن خاله و درد مفاصل مادر بود و نه نصایح و صحبتهای من. به هرحال، در این یک ساعت ورزش روزانه تجربیاتی کسب کردم که گفتنیست. یکی اینکه متوجه شدم چقدر پارکهای ما نا امن است! حتی برای یک پسر بیست و شش ساله. روزهای اول در راه هرکسی را که میدیدم سلام میکردم. به این امید که سلام سلامتی میآورد و ورزش هم ایضاً. پس مثبت در مثبت میشود مثبت. ولی در همان روزهای اول اشخاصی را در پارک ملاقات کردم که قصد فروش مواد غیربهداشتی را به بنده داشتند، که خب به خیر گذشت. یک مورد به پیرمردی سلام کردم و مجبور شدم یک کیسه برنجی 25 کیلویی را به مدت بیست دقیقه تا درب منزلش ببرم. و دست آخر متوجه شوم پسرش در خانه خوابیده و پژوی نقرهای دم در هم مال پسرک است. یک مورد هم به خانمی که خیره به ما نگاه میکرد سلام کردم که خب بماند که چه شد. خلاصه کلام اینکه فهمیدم سلام همیشه هم سرمنشأ سلامتی نیست. و این ضربالمثلهای قدیمی همه کشک اند. نکته دومی که در این دویدنهای شبانگاهی به چشمم آمد و از نکته اول بسیار مهمتر بوده و موضوع ب, ...ادامه مطلب